پرسه در جهان های موازی و متقاطع

ساخت وبلاگ
چهارشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۱ 0:14 خیلی وقت است که از قمری خبری نیست. لانه را با تخم‌های کوچکش تنها گذاشته و رفته است. میترسم که کلاغی بیاید تخم‌ها را با خود ببرد. یا مارمولکی آن‌ها را ببلعد. امروز بارها و بارها به بالکن سرک کشیدم. نیامده بود و تخم‌های کوچک آنجا میان شاخه‌ها تنها مانده بودند. آسمان به رنگ خاک بود و باد به شدت میوزید و برگ‌ها را با خود میکشید. مردی با موهای بلند و پریشان و لباس‌های تکه‌پاره روی زمین نشسته بود. با تکیه بر دیوار خانه‌ای متروکه. باد میوزید و موهایش را با خود میکشید واو بدون اینکه ناله‌ای کند، سربه‌زیر نشسته بود. داخل آمدم و در بالکن را چفت کردم. جیغ آرامی کشیدم. حتی شاید فقط گفته بودم: آه. یا شاید فقط لحظه‌ای نفس نکشیده بودم. او بود. روی صندلی، در پذیرایی. همان که شبیه خواهرم بود. با موهایی سیاه و لباس‌هایی یکدست سیاه. نفهمیده بودم کی آمده بود. و چطور.گفت:"در باز بود."در باز بود.. برای همین تمام روز ترسی همراه من بود. در را باز گذاشته بودم. سریع به سمت در رفتم.گفت:"در را بستم. پشت سرم."دستگیره را گرفتم و کشیدم. راست میگفت بسته بود. پس چرا هنوز میترسیدم؟گفت:"قهوه داری؟""فکر کردم دیگر قهوه نمیخوری.""نمیخورم. میخواستم بدانم هنوز داری."به در تکیه دادم و سر خوردم و روی زمین نشستم:"پس چرا هنوز میترسم؟""از چه؟""از چه.. از چه.. همین را نمیدانم. امروز صدای هلکوپترها زیاد بود. گفتم شاید دنبالم بیایند.""چه کسانی؟ چه کسانی دنبالت بیان؟""نمیدانم. نمیدانم. مثلا.. شاید.. نه نمیدانم.. هر کسی.. هر کسی میتواند باشد. آن کسی که روزی دوستش داشتم؟ خواهرم؟ مادرم؟ حتی اگه مرده باشد. یا تو. شاید تو."و واقعا هم آمده بود.جوابی ن پرسه در جهان های موازی و متقاطع...
ما را در سایت پرسه در جهان های موازی و متقاطع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : miou بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 2:33

پنجشنبه ششم مرداد ۱۴۰۱ 1:30 بارانِ مرداد ماه یعنی چه؟ نمیدانم. بوی خاک خیس خورده؟ آخرین بار کی باران آمد؟ یادم نیست. انگار خیلی وقت پیش. سال‌ها قبل. یا شاید سال‌ها گذشته از آن شب‌هایی که باران را حس میکردم. اما امشب حسش کردم. با اینکه حالا دور شده. خیلی زود دور شد. اما آمد. و با اولین قطره‌ی اشک آمد. باران را بیشتر میخواهم. بیشتر میخواهم که پیشم باشد. مثلا کل مرداد ماه باران ببارد. به جای تمام پاییز. اما اینجا پاییز هم باران نمی‌بارد.و من باران را بیشتر میخواهم. بدون بوی خاک خیس خورده خیلی تنهایم. اشک‌هایم آن موقع دیگر معنایی ندارند. اما حالا باران رفته. معلوم نیست دوباره کی برگردد. شاید هیچ‌وقت. "یادت هست باران می‌آمد، اما چتر نداشتیم؟ خیس میشدیم و حالا خیلی وقت است که آنطور خیس باران نشده‌ایم."یادت نمی‌آید. کاش من هم یادم نمی‌آمد. بعضی چیزها بهتر است که فراموش شوند. بعضی چیزها فراموش میشوند اما میمانند. حسش میکنم. حسش میکنم افتادن در گودال را. سیاه و تمام نشدنی. اما خاطره‌اش را به یاد ندارم. هست. فقط هست. سیاه و طولانی. سیاه و بدون ستاره. آنطور که وینست میخواست نشد. آنطور که او روی بوم میکشید نه. آنطور که در درونش بود. آنطور که در درونم هست. حتی یادم نیست که باران آمده باشد. اینجا همیشه خشک است. خشک و خالی. ادامه‌دار تا ابد. مثل آن روزها که در قطار مینشستم و از شیشه به بیرون نگاه میکردم. آن شب‌ها. سیاه. و گاهی که چراغی می‌آمد چهره خودم بود. خودم خیره به شیشه. چشم‌هایم سیاه. همیشه همینطور بود. همیشه همینطور خواهد ماند. من هیچ وقت خواهری نداشتم. اما خواهری داشتم. خواهری که مرد. پشت شیشه. و خونش هنوز روی شیشه مانده. یا شاید پرسه در جهان های موازی و متقاطع...
ما را در سایت پرسه در جهان های موازی و متقاطع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : miou بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 2:33

دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱ 17:54 از مرداد ماه تا دی. از چله تابستان تا چله زمستان. از آن روز که گوشه‌ای نشسته بود و نگاهش میکردم. از پشت پنجره نگاهش میکردم و او زیر باران سیگار میکشید. فکر کردم من هم باید پکی بزنم. پکی زدم و حالا در زمستانم. دود از دهانم بیرون نمی‌آید. فقط بخار هوای گرم دهانم است. حتی بعد از آن هم او را دیدم. شاید در آذر. میگفت که تولدش در آذر است. اما شاید هم بهمن بوده باشد. نمیدانم. برای من تولدها مهم نیستند. وفات‌ها نیز ارزشی ندارند. در این مابین شاید بشود روز باارزشی یافت. و شاید بشود گفت آن روز.. روز پاییزی.. آن روز پاییزی که به زمستان میزد از آن روزها بود. هر چند که هوا تاریک بود و چراغ کوچه‌ها روشن. مسیر زیادی را رفتیم و به چهره‌ها نگاه کردیم. چهره‌ی زن مسنی با موهای کم‌پشت طوسی و روسری پشمی مشکی که میگفت:"می‌آیم. هر روز می‌آیم." یا آن مرد که دستمال سفیدی را زیر چشمش گرفته بود و گونه‌‌اش خونی بود. و زنی دیگر که نگران بود و اما نه نگران خودش. چهره‌اش را به یاد ندارم اما خوب میدانم چهره‌ی آدمی نگران بود. شاید هم چهره‌ی هیچ‌کدامشان به یادم نباشد. شاید اصلا نگاه نکرده‌ باشم. نه آنطور که خطوط روی صورت را شمرده و به خاطر سپرده باشم. فقط دیده‌ام و فهمیده‌ام که آدم‌هایی از کنارم میگذرند و از کنار آدم‌هایی میگذرم. آدم‌هایی که به گمانم چهره داشتند. فقط باید فاصله میگرفتم. با فاصله تا آن‌هایی که آن طرف خیابان بودند نفهمند ما با هم هستیم. ما با هم بودیم؟ نمیدانم. فقط میدانم که یکی گفت که شما به جهنم میروید. پسری بود. حتما باید پسری میبود. صدایش این را به ذهن القا میکرد و اما چهره‌اش.. چهره‌اش را نمیدانم. آیا هرگز چهره‌ا پرسه در جهان های موازی و متقاطع...
ما را در سایت پرسه در جهان های موازی و متقاطع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : miou بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 2:33